سفارش تبلیغ
صبا ویژن
http://sound-code.majiddownload.com/12478/1463882286.wma


























حوض نقاشی

هی گیر میدن به من با اینترنت اینو بخر،با اینترنت اونو بخر!

هیچوقت زیر بار نمیرفتما....ولی دیگه اجل آدمو میکِشه...

مامان ما به سفارش آبجی بزرگه هی گیر دادن که با اینترنت شارژ بخر.

این خواهرم هی میگفت دوستم با اینترنت میخره برو تو هم بخر.

دیگه دخترن و کارشون چشم و هم چشمیه دیگه.

رفتیم از سایت یکی از بچه ها بخریم،دیگه سرم مشغول بود

دقت نکردم.دو تا شارژ به اصطلاح 2000 تومنی خریدیم برا مامان و بابا.

(دقت کن!مبلغا یکسان،برا اینکه کدورتی پیش نیاد)

بابای من ماه به ماه 40 تومن از پول یارانرو میریزه به حساب من که

باهاش قبض پرداخت کنم.(دقت کردی دیگه؟)

بعد از گرفتن شارژ با هزار مصیبت،مصیبت برا اینکه هی درگاه بانک

اخطار میداد شماره کارت اشتباهه و من به زور درستش کردم.

خلاصه حسابمو در آخر کار چک کردم دیدم 10000 تومن بیشتر توش نیست.

ایمیلمو نگاه کردم دیدم دوتا ایمیل اومده شارژ به مبلغ 20 هزار تومن.

دو دستی کوبیدم تو سر خودم.تازه فهمیدم چیکار کردم.

من و خواهرم هی میخندیدیم،مامانم فهمید قضیه چیه.

خلاصه قراره یه گلریزان راه بندازم پولو برگردونم.

من،فاطمه،تو راه پیدا کردن یه شغل نون و آب دار،آی لاو یو پی ام سی


نوشته شده در جمعه 92/9/29ساعت 8:4 عصر توسط fatemeh نظرات ( ) |

چندوقتی بود از نظر روحی حسابی بهم ریخته بودم.

هیچ اتفاق نو و دلچسبی توی زندگیم نمیفتاد.

مرتب دعا بود و دعا.

هی از بی حوصلگی فال حافظ میگرفتم و میگفت:

"به زودی خبر خوشی در راه است"

تو دلم میگفتم:حافظ دلت خوشه ها!

صدات از جای گرم در میاد.

تا اینکه بالاخره افتاد اون اتفاق خوب.

خدارو هزار هزار مرتبه شکر/0\


نوشته شده در جمعه 92/9/29ساعت 1:43 عصر توسط fatemeh نظرات ( ) |

امروز ظهر رفم اتاق استاد ازش سوال بپرسم.

همینطور که استاد داشت مینوشت احساس کردم هیچی رو نمیتونم ببینم.

تا چند ساعت همه چی رو سفید میدیدم.هیچی رو نمیتونستم تشخیص بدم.

دوستام از کنارم رد میشدند نمیدیدمشون که  بخوام بهشون سلام بدم.

رفتم مسجد.نماز حاجت خوندم.از خدا خواستم چشمم خوب بشه.

بعد از ناهار راه افتادم پیاده برگشتم دانشکده خودمون.

با ابنکه سرویس هم بود و من هم درست جایی رو نمیدیدمم

گفتم پیاده بیام یکم هوا بخورم و فکر کنم.

توی راه خیلی ناراحت بودم.هیچ چیز رو نه میدیدم و نه حس میکردم.

اما با خودم گفتم نیمه پر لیوان رو نگاه کن.خدا رو شکر کن که داری سفید میبینی.

اگه سیاه میدیدی چی؟

همون لحظه آرامش گرفتم و تا چند ساعت بعدش حالم خوب شد.

اما بعدش یه سر درد طاقت فرسا جایگرینش شد که باز هم خداروشکر

 

 


نوشته شده در چهارشنبه 92/9/27ساعت 5:54 عصر توسط fatemeh نظرات ( ) |

                                          

 

 


نوشته شده در سه شنبه 92/9/26ساعت 3:54 عصر توسط fatemeh نظرات ( ) |

قلب
مهـــمانخانه نیست ،
که آدمــــها بیایند ...
دو سه ساعت ، یا دو سه روزی توی آن بمانند و بعد بروند !
قلب
لانه ی گنجشک نیست که در بهـــار ساخته بشود ،
و در پائـــیز ، باد آن را با خودش ببرد !
قلب ؟!
راستش نمیدانم چیست !
امــــا این را میدانم
که جای آدمـــــهای خیلی خوب است !!


نوشته شده در شنبه 92/9/23ساعت 11:45 صبح توسط fatemeh نظرات ( ) |

   1   2      >

 Design By : Pichak