سفارش تبلیغ
صبا ویژن
http://sound-code.majiddownload.com/12478/1463882286.wma


























حوض نقاشی

بنام خدا

اول صبح کم مونده بود برم تو شکم همکلاسی بووووق

دیگه هیچی...طی یک حرکت انتحاری سریع جاخالی دادم.

خداروشکر

ولی از حرفی که دیروز سر کلاس گفت و خانمها رو ام الفساد نامید

ازش حرص داشتم.چنان درو روش کوبیدم که خودم ترسیدم.

البته از قصد نکوبیدم.ضربه دستم زیاد بود.خودمم هول شدم.

ولی ته دلم خوشحال شدم که درو روی همچین آدمی کوبیدم.

همون ساعت استاد داشت سیفون معکوس درس میداد

و از اونجایی که هر جلسه یه جوری دخترا رو ضایع میکنه

بازم ضایع کرد.

داشت میگفت ابتدای سیفون یه توری نصب میکنن که آشغال و این چیزا توش گیر نکنه.

یه موقع آدم هم توش نیفته.

بچه ها گفتن آدم اونجا چیکار میکنه؟گفت مثلاً یه مهندس آب.

البته پسرا نگران نباشن.اگه کار هم گیرشون نیاد بیکار نمیمونن و میرن سربازی.

اما خانوما بلافاصله بعد از فارغ التحصیلی باید برن دنبال یه سیفون بگردن.

این نهایت توهین استاد به دخترا بود.دیگه هیچی.پسرا دهنشون رو اندازه

غار علیصدر خودمون باز کرده بودن و چنان میخندیدن که کلاس میلرزید.

آقا ما سر ظهر رفتیم سایت هندلی دانشگاه تا پایان نامه خواهر گرام رو دانلود کنیم.

تا رسیدم دیدم سوزن نمیشه توی سایت انداخت.

ماشاالله آقایون هم رفتن سمت سیستم خانوما و اشغالش کردن.

منم رفتم مسئول سایت رو آوردم و دعواشون کرد.

همشون فهمیدن کار من بوده و منو با خشم اژدها نگاه میکردن.

تو فکر بودم که الان بین پسرا و دخترا دعوا میشه و عمیق شده بودم

یهو یکی محکم از پشت کوبید تو سرم.

همونجا اشهدمو خوندم.در شُرُف سکته ی ناقص بودم که دیدم دوست خُل و چلمونه.

اصولاً من و دوستم عادت داریم هروقت به هم میرسیم حتماً باید همدیگرو بترسونیم.

حالا دارم براش.بهش گفتم خیلی مواظب خودت باش!

کلاس بعد از ظهر هم اونقدر ساکت بودم که استاد موقع حضور غیاب ازم پرسید چرا امروز

انقدر ساکت بودی و اصلاً توی بحث شرکت نکردی؟

هی من جواب ندادم،هی اون میپرسید.

دیگه روم نشد بگم دوست دیوونم زده گردنم درد میکنه.

آخرش گفتم نمیدونم.

حالا هم که اومدم خونه.

خداروشکر برای همه چی.

 

 


نوشته شده در چهارشنبه 92/9/20ساعت 6:14 عصر توسط fatemeh نظرات ( ) |

آنقدر ذهنم را درگیر خودت کرده ای

که دیگر نمیتوانم مضمون تازه ای پیدا کنم

حالا حق میدهی

در شعر هایم

به همین سادگی بگویم

دوستت دارم...؟


نوشته شده در جمعه 92/9/15ساعت 10:23 صبح توسط fatemeh نظرات ( ) |

صبح که از خونه اومدم بیرون تو دلم گفتم خدایا کمک کن امروز روز خوبی باشه.

خبر دادن که کلاس امروز بعد از ظهر تشکیل نمیشه.

منم ناهارمو گرفتم اومدم خونه.

اصلا حوصله نداشتم.با اینکه اتوبوس اومد ولی با تاکسی اومدم.

راننده بهم گفت سوار شو دیگه.

گفتم صبر کن چد نفر دیگه بیان سوار میشم دیگه.

شروع کرد واسم داستان سرایی که چهار نفر دیگه مثل خودت میان سوار میشن دیگه.

درست حرفاشو متوجه نشدم.چون فقط حرفاشو میشنیدم و نیشخند میزدم.

حوصله هیچی رو نداشتم.حتی گوش کردن به حرفهای اون راننده رو.

یه نفر اومد.منم سوار شدم.

با سرعت خیلی زیادی میرفت.

وسط راه یه ماشین پیچید جلوش.چون سرعتش زیاد بود ترمزش افاقه نکرد.

دو نفری که با من نشسته بودن عقب شروع کردن جیغ زدن و امامها رو صدا کردن.

منم گیج بودم.فقط خیره شده بودم به جلو و تو ذهنم داشتم تجزیه و تحلیل میکردم 

که آیا بهم میخوریم یا نه؟

هیچی دیگه.بالاخره تصادف کردیم و این خانوما همچنان جیغ میزدن.

با خیالی فارغ از همه جا پیاده شدم کرایه رو دادم و راه افتادم رفتم.

وقتی پیاده شدم تازه به خودم اومدم.

یعنی من الان تصادف  کرده بودم؟!

چرا اصلا برام مهم نبود؟!

چرا اصلا نترسیدم؟!

چرا مثل اون دوتا خانوم جیغ نزدم؟!

کمی که با خودم کلنجار رفتم فهمیدم من اونقدر از زندگی سیر شدم که دیگه هیچی برام مهم نیست.

این دفعه دومی بود که تصادف کردم و برام مهم نبود.

دفعه پیش وسط میدان بود.دوستم که باهام بود جیغ میزد و من فقط میخکوب شده بودم.

یه سالی هست که خیلی گیج میزنم.

به نظرم دیگه تو این دنیا هیچ کاری ندارم و فقط آماده رفتنم.


نوشته شده در دوشنبه 92/9/11ساعت 2:24 عصر توسط fatemeh نظرات ( ) |

[نوشته ی رمز دار]  


نوشته شده در جمعه 92/9/1ساعت 5:50 عصر توسط fatemeh نظرات ( ) |

<      1   2      

 Design By : Pichak