حوض نقاشی
یه روز بابا اومد گفت از طرف اداره میخوان بفرستنمون مشهد. خیلی خیلی خوشحال شدم.بالاخره بعد از 8 سال آرزوم براورده شده بود. اما حیف که وسط ماه رمضون باید میرفتیم.واسه همین خانواده منصرف شدن. کلی ناراحت شدم.گفتم من میدونستم هیچوقت قسمتم نمیشه.خیلی گریه کردم.بازم دعا کردم. چند وقت بعد بابا اومد گفت گفتن 29 شهریور بریم شمال.اصلا خوشحال نشدم. همشون خوشحال بودن.یه روز با مامان رفتیم دفتر اداره.یهو مسئولش گفت از تهران زنگ زدن بهتون؟ دیگه صحبت کردیم و اینا.فهمیدیم که مقصد ما مشهده،نه شمال.بابا اشتباهی متوجه شده بوده. دیگه داشتم پرواز میکردم. حالا قراره فردا انشاالله بریم.همه درحال بدو بدو هستن.وسایل جمع میکنن. خلاصه همه خوشحالن....منم خوشحالم...خیلی... خیلیا گفتن واسشون دعا کنم.اسم همرو نوشتم. چه اونایی که گفتن چه نگفتن..همتون خیالتون راحت دیروز بعد از 13 سال هم بازی بچگیامو دیدم. اولش نشناختمش. ولی اون تا منو دید شناخت. من دیدم هی نگام میکنه. تو دلم گفتم پسره چرا اینجوری میکنه؟.... وقتی منشی اسمشو صدا کرد فهمیدم.ولی باز هرچی فکر کردم قیافش یادم نمیومد. وقتی از مطب اومد بیرون،داشت میخندید،اونجا بود که یهو قیافه دوران بچگیش یادم اومد. یادش بخیر چقد خاک بازی میکردیم:دی اونا یهو گذاشتن از اونجا رفتن.دیگه هیچ خبری ازشون نداشتیم. اینجاس که میگن کوه به کوه نمیرسه ولی آدم به آدم میرسه سلام.این پست رو خیلی به طور الکی میذارم تا وب خالی نمونه. و همینطور اینکه اگه نظر کلی فرستادن یه چیزی هم به ما برسه... شارژی چیزی:دی انشاالله هفته دیگه این موقع مشهدم و نماز مغرب رو اونجا میخونم. دعا کنید ایندفعه دیگه بشه.....دعاتون میکنم..خدانگهدارتون
Design By : Pichak |