حوض نقاشی
صبح که از خونه اومدم بیرون تو دلم گفتم خدایا کمک کن امروز روز خوبی باشه. خبر دادن که کلاس امروز بعد از ظهر تشکیل نمیشه. منم ناهارمو گرفتم اومدم خونه. اصلا حوصله نداشتم.با اینکه اتوبوس اومد ولی با تاکسی اومدم. راننده بهم گفت سوار شو دیگه. گفتم صبر کن چد نفر دیگه بیان سوار میشم دیگه. شروع کرد واسم داستان سرایی که چهار نفر دیگه مثل خودت میان سوار میشن دیگه. درست حرفاشو متوجه نشدم.چون فقط حرفاشو میشنیدم و نیشخند میزدم. حوصله هیچی رو نداشتم.حتی گوش کردن به حرفهای اون راننده رو. یه نفر اومد.منم سوار شدم. با سرعت خیلی زیادی میرفت. وسط راه یه ماشین پیچید جلوش.چون سرعتش زیاد بود ترمزش افاقه نکرد. دو نفری که با من نشسته بودن عقب شروع کردن جیغ زدن و امامها رو صدا کردن. منم گیج بودم.فقط خیره شده بودم به جلو و تو ذهنم داشتم تجزیه و تحلیل میکردم که آیا بهم میخوریم یا نه؟ هیچی دیگه.بالاخره تصادف کردیم و این خانوما همچنان جیغ میزدن. با خیالی فارغ از همه جا پیاده شدم کرایه رو دادم و راه افتادم رفتم. وقتی پیاده شدم تازه به خودم اومدم. یعنی من الان تصادف کرده بودم؟! چرا اصلا برام مهم نبود؟! چرا اصلا نترسیدم؟! چرا مثل اون دوتا خانوم جیغ نزدم؟! کمی که با خودم کلنجار رفتم فهمیدم من اونقدر از زندگی سیر شدم که دیگه هیچی برام مهم نیست. این دفعه دومی بود که تصادف کردم و برام مهم نبود. دفعه پیش وسط میدان بود.دوستم که باهام بود جیغ میزد و من فقط میخکوب شده بودم. یه سالی هست که خیلی گیج میزنم. به نظرم دیگه تو این دنیا هیچ کاری ندارم و فقط آماده رفتنم.
Design By : Pichak |