سفارش تبلیغ
صبا ویژن
http://sound-code.majiddownload.com/12478/1463882286.wma


























حوض نقاشی

چندوقتی بود از نظر روحی حسابی بهم ریخته بودم.

هیچ اتفاق نو و دلچسبی توی زندگیم نمیفتاد.

مرتب دعا بود و دعا.

هی از بی حوصلگی فال حافظ میگرفتم و میگفت:

"به زودی خبر خوشی در راه است"

تو دلم میگفتم:حافظ دلت خوشه ها!

صدات از جای گرم در میاد.

تا اینکه بالاخره افتاد اون اتفاق خوب.

خدارو هزار هزار مرتبه شکر/0\


نوشته شده در جمعه 92/9/29ساعت 1:43 عصر توسط fatemeh نظرات ( ) |

امروز ظهر رفم اتاق استاد ازش سوال بپرسم.

همینطور که استاد داشت مینوشت احساس کردم هیچی رو نمیتونم ببینم.

تا چند ساعت همه چی رو سفید میدیدم.هیچی رو نمیتونستم تشخیص بدم.

دوستام از کنارم رد میشدند نمیدیدمشون که  بخوام بهشون سلام بدم.

رفتم مسجد.نماز حاجت خوندم.از خدا خواستم چشمم خوب بشه.

بعد از ناهار راه افتادم پیاده برگشتم دانشکده خودمون.

با ابنکه سرویس هم بود و من هم درست جایی رو نمیدیدمم

گفتم پیاده بیام یکم هوا بخورم و فکر کنم.

توی راه خیلی ناراحت بودم.هیچ چیز رو نه میدیدم و نه حس میکردم.

اما با خودم گفتم نیمه پر لیوان رو نگاه کن.خدا رو شکر کن که داری سفید میبینی.

اگه سیاه میدیدی چی؟

همون لحظه آرامش گرفتم و تا چند ساعت بعدش حالم خوب شد.

اما بعدش یه سر درد طاقت فرسا جایگرینش شد که باز هم خداروشکر

 

 


نوشته شده در چهارشنبه 92/9/27ساعت 5:54 عصر توسط fatemeh نظرات ( ) |

                                          

 

 


نوشته شده در سه شنبه 92/9/26ساعت 3:54 عصر توسط fatemeh نظرات ( ) |

قلب
مهـــمانخانه نیست ،
که آدمــــها بیایند ...
دو سه ساعت ، یا دو سه روزی توی آن بمانند و بعد بروند !
قلب
لانه ی گنجشک نیست که در بهـــار ساخته بشود ،
و در پائـــیز ، باد آن را با خودش ببرد !
قلب ؟!
راستش نمیدانم چیست !
امــــا این را میدانم
که جای آدمـــــهای خیلی خوب است !!


نوشته شده در شنبه 92/9/23ساعت 11:45 صبح توسط fatemeh نظرات ( ) |

بنام خدا

اول صبح کم مونده بود برم تو شکم همکلاسی بووووق

دیگه هیچی...طی یک حرکت انتحاری سریع جاخالی دادم.

خداروشکر

ولی از حرفی که دیروز سر کلاس گفت و خانمها رو ام الفساد نامید

ازش حرص داشتم.چنان درو روش کوبیدم که خودم ترسیدم.

البته از قصد نکوبیدم.ضربه دستم زیاد بود.خودمم هول شدم.

ولی ته دلم خوشحال شدم که درو روی همچین آدمی کوبیدم.

همون ساعت استاد داشت سیفون معکوس درس میداد

و از اونجایی که هر جلسه یه جوری دخترا رو ضایع میکنه

بازم ضایع کرد.

داشت میگفت ابتدای سیفون یه توری نصب میکنن که آشغال و این چیزا توش گیر نکنه.

یه موقع آدم هم توش نیفته.

بچه ها گفتن آدم اونجا چیکار میکنه؟گفت مثلاً یه مهندس آب.

البته پسرا نگران نباشن.اگه کار هم گیرشون نیاد بیکار نمیمونن و میرن سربازی.

اما خانوما بلافاصله بعد از فارغ التحصیلی باید برن دنبال یه سیفون بگردن.

این نهایت توهین استاد به دخترا بود.دیگه هیچی.پسرا دهنشون رو اندازه

غار علیصدر خودمون باز کرده بودن و چنان میخندیدن که کلاس میلرزید.

آقا ما سر ظهر رفتیم سایت هندلی دانشگاه تا پایان نامه خواهر گرام رو دانلود کنیم.

تا رسیدم دیدم سوزن نمیشه توی سایت انداخت.

ماشاالله آقایون هم رفتن سمت سیستم خانوما و اشغالش کردن.

منم رفتم مسئول سایت رو آوردم و دعواشون کرد.

همشون فهمیدن کار من بوده و منو با خشم اژدها نگاه میکردن.

تو فکر بودم که الان بین پسرا و دخترا دعوا میشه و عمیق شده بودم

یهو یکی محکم از پشت کوبید تو سرم.

همونجا اشهدمو خوندم.در شُرُف سکته ی ناقص بودم که دیدم دوست خُل و چلمونه.

اصولاً من و دوستم عادت داریم هروقت به هم میرسیم حتماً باید همدیگرو بترسونیم.

حالا دارم براش.بهش گفتم خیلی مواظب خودت باش!

کلاس بعد از ظهر هم اونقدر ساکت بودم که استاد موقع حضور غیاب ازم پرسید چرا امروز

انقدر ساکت بودی و اصلاً توی بحث شرکت نکردی؟

هی من جواب ندادم،هی اون میپرسید.

دیگه روم نشد بگم دوست دیوونم زده گردنم درد میکنه.

آخرش گفتم نمیدونم.

حالا هم که اومدم خونه.

خداروشکر برای همه چی.

 

 


نوشته شده در چهارشنبه 92/9/20ساعت 6:14 عصر توسط fatemeh نظرات ( ) |

<   <<   6   7   8   9   10      >

 Design By : Pichak