حوض نقاشی
گم شده ایم. در ظلمات زمین گم شده ایم. در هزار توی بی پناهی و سرگردانی. باید برویم و دل به دریا بزنیم. کدام راه ما را به آرامش و ایمان میرساند؟کدام جاده ما را به نور؟ میگذریم.از هزار کوه راه،و حسرت باران در دلهای ماست. از هزار وادی میگذریم و هزار دست دعا،ما را بدرقه میکنند. مسافریم.مسافر جاده های دور و دراز و شوق رسیدن،گرممان میکند. تاول هایی که میترکد و ترک هایی که دهان باز میکند; این نشانه عاشقانی است که در هوای خانه معشوق،آواره راهها شده اند. کفش ها هم آرام آرام پاره میشوند و در این،کنایه روشنی است: بگذار دنیا و تعلقاتش،دست از سر ما بردارد،که عاشقی یعنی خالص بودن. خسته نیستیم و دلشوره های دنیا رهایمان کرده است. بیقراری اما دست از دل ما برنمیدارد که خانه تو خانه آرامش است و ایمان. خانه تو خانه خاطره های خوب اما خاک گرفته ماست که گاه گاه با باران یکریزِ اشک ها رنگ و رویی تازه میابد.شوق رسیدن در دلها زبانه میکشد.آنجا که تو هستی،دلها،کبوتران بیقراری میشوند که بی هیچ رنگی از تعلق دنیا در اسمانِ آبیِ عشق پرواز میکنند. نقطه ای نورانی را در افقی دور نشانمان میدهند،انگار خورشید را در آسمان آبیِ سحر. این نشان رسیدن است،نشان نزدیک شدن.تاول ها و ترَک ها از یاد میرود و قدم ها جانی دوباره میگیرند. تا رسیدن راهی نمانده است،تا گم شدن در اقیانوس آرامش و معنویت. رسیده ایم و چند روزی همسایه تو شده ایم و همسایه تو بودن خوب است. گیرم هزار فرسخ راه بی پایان،ما را از تو دور کرده باشد،کدام فاصله اما میتواند دلهای ما را از همسایگی تو از این صحن و سرا،دور کند؟ ما کبوتران جَلد همین بامیم. هرجا که باشیم،هرجا که بچرخیم،باز به این خانه باز خواهیم گشت. بازمیگردیم با کوله باری از ارادت و آرزو،که نگاههای منتظر چشم به راه ما هستند. دلهایمان اما در سنگ فرش صحن ها جامانده است،در تلاءلو نورانی آینه کاری ها،در شُر شُر مدام حوض ها، دلهایمان جایی در انحنای طاقی ها،در ترنم محزون زیارتنامه ها گم شده است. آفتاب هر صبح از پشت گلدسته های حَرَمَت طلوع میکند.خورشید که زیارت گنبدت می آید،در خیل زائران گم میشود. از این پس ما،مجاوران دائم صحن و سشرایَت خواهیم بود.نزدیک باشیم یا دور فرقی نمیکند که دلهایمان نزدیک ضریح است.نزدیک پنجره فولاد.هر صبح هر کجا که باشیم به سمت گنبد تو می ایستیم. دست ارادت بر سینه میگذاریم زمزمه میکنیم: السلام علیک یا علیّ بن موسی الرضا
ترم دو بودیم. سر ظهر بود.با زهره تصمیم گرفتیم چایی بخوریم. من اونموقع تازه چادری شده بودم. من رفتم چایی بگیرم.دیدم یه دختری هم پشت پنجره بوفه ایستاده و با فروشنده گل میگن و گل میشنون. هی صبر کردم.خنده های اینا تمومی نداشت آخرش پسره به دختره گفت اسگول.آخه خیلی با هم صمیمی شده بودن. بعد دختره ازش ناراحت شد.پسره هم طبق عادت همیشگی که با چایی شکلات میداد یه دونه داد به اون دختره و گفت بیا اینم جایزت. چون دختر خوبی بودی. چایی منم بالاخره داد،ولی شکلات بهم نداد. گفتم پس به من شکلات نمیدید؟ گفت:نه،تو دختر خوبی نبودی. خیلی بهم برخورد. تا مدتها طرف بوفشون نرفتم. ولی از اونجا یاد گرفتم که دختر بدی باشم. چون تو این روزگار دختر بد بودن سخت شده. ما هم که مرد روزای سخت:دی قرن ما،روزگار مرگ انسانیت است در کویر سوت و کور در میان مردمی با این مصیبت ها صبور گفتگو از مرگ انسانیت است آنچه این روزها احساس انسانی را خروشاند،نباید به سادگی فروکش نماید و به سان دردهای انسانی دیگر در پستوهای روزمرگی فردایمان رنگ ببازد. در دفاع از اشک های پدر و مادری دلسوخته و رویاهای خفته دختری قربانی .... دروغ نمیگوییم اگر بگوییم که پاییز امسال زمستان بود. پارسال دانش آموز به پای نیمکت های تعلیم و تربیت نشانده ایم و خاکستر تحویل گرفته ایم. و امسال نیز دانشجو فرستادیم و جسد تحویل میگیریم. گناهت چه بود سحر؟ به کدام وادی غیر انسانی پا نهادی؟ پشت پا به کدامین حقوق بشر زدی؟ ناله های جانسوز دلمان را افسوس که این بار هم طبق معمول باید در دل خفه کنیم و راه مصلحت اندیشی پیشه کنیم سحر! نه از این بابت که ذات ما پلید باشد ، بلکه از آن رو که ذات پلید آنها این چنین است،ذات آن سوگ آفرینان نمیخواهیم بر مزارت، بر جسدت ، بر آرزوهای بی سرانجامت و بر دستهای رنگین از خونت، اشک بریزند ، میخواهیم بگویند که چرا با تو چنین کاری کردند؟ به کدامین گناه نکرده ات؟ دانشجویان آزاد اندیش شهر همدان ، وارثان علم و تمدن و علمداران روشنگری ، چنین حادثه ای بس ناگوار و غیر انسانی نه شایان چشم پوشی و گذشت است، لذا به حرمت اشک های پدر و مادری دلسوخته و داغ دیده فردا دوشنبه (92/7/22) ساعت 11:30 همه هم صدا هم درد با سوگ هم اندیش خویش، "سحر چوینی" روبروی مزار شهدای گمنام حضور بهم رسانیم. (سحر دانشجوی ترم دوم رشته پرستاری دانشگاه علوم پزشکی همدان ،چند روز پیش در خوابگاه علوم پزشکی به دست فردی کشته شده) از تو نوشتن کار عاقلانه ای نیست! میترسم کسی جز من عاشقت شود.....
مان آوازت بلند می شود همه از هم می پرسند " چه کسی مرده است؟ "
چه غفلت بزرگی که می پنداریم خدا ترا برای مردگان ما نازل کرده است .
قرآن ! من شرمنده توام اگر ترا از یک نسخه عملی به یک افسانه موزه نشین
مبدل کرده ام .
یکی ذوق می کند که ترا بر روی برنج نوشته، یکی ذوق میکند که ترا فرش
کرده ،یکی ذوق می کند که ترابا طلا نوشته ، یکی به خود می بالد که ترا
در کوچک ترین قطع ممکن منتشر کرده و … آیا واقعا خدا ترا فرستاده تا
موزه سازی کنیم ؟
قرآن! من شرمنده توام اگر حتی آنان که تو را می خوانند و ترا می شنوند ،
آن چنان به پایت می نشینند که خلایق به پای موسیقی های روزمره می نشینند
.. اگر چند آیه از تو را به یک نفس بخوانند مستمعین فریاد می زنند ”
احسنت …! ” گویی مسابقه نفس است …
قرآن ! من شرمنده توام اگر به یک فستیوال مبدل شده ای حفظ کردن تو با شماره صفحه ،
خواندن تو آز آخر به اول ،یک معرفت است یا یک رکورد گیری؟ ای کاش آنان
که ترا حفظ کرده اند ، حفظ کنی ، تا این چنین ترا اسباب مسابقات هوش
نکنند .
خوشا به حال هر کسی که دلش رحلی است برای تو .
آنان که وقتی ترا می خوانند چنان حظ می کنند ، گویی که قرآن همین الان
به ایشان نازل شده است. آنچه ما با قرآن کرده ایم تنها بخشی از اسلام است
که به صلیب جهالت کشیدیم.
Design By : Pichak |