حوض نقاشی
عید دیگه حال و هوای قدیما رو نداره... یا تکنولوزی زیادی پیشرفت کرده... یا دلها زیادی گرفته... هنوزم بوی لباس نوهای دم عید رو یادمه... بوش تو ذهنمه...چقد شاد میشدیم اونموقع... حتی اگه یه دونه جوراب میخریدیم... حتی اگه هیچی نمیخریدیم... دلم واسه اون پیک نوروزی ها تنگ شده واسه اینکه کل عید رو میچرخیدیم دنبال بزرگترها که تو حل سوالا بهمون کمک کنن... تهش مینوشتن یه خاطرع از عید بگیم یا اینکه عید رو چه طوری گذروندیم. دیگه تکرار نمیشه این روزا...نه واسه ما نه واسه بچه های این دوره. ما شدیم نسل سوخته....نسلی که بوی سوختگیش همه جا رو پر کرده. نسل قبل و بعد از ما خوب بود. البته من دهه شصت رو خیلی دوست دارم... انشاالله امسال که سال اسبه واسه همه و همینطور ما متولدین سال اسب عالی باشه. دیگه سال 92 هم داره تموم میشه. مث یه چشم به هم زدن گذشت.... با هرچی اتفاق بود...چه خوب چه بد... نمیدونم خوب بودن یا بد... امسال سال اسبه و منم تو سال اسب به دنیا اومدم. امیدوارم سال خوبی برا هممون باشه. سال نو مبارک خیلی دلم گرفته.... اما حیف که اصلاً ادبیاتم خوب نیست. چون خیلی دلم میخواد بنویسم ولی نمیدونم چه جوری جمله بندی کنم. چی میشد اگه مواظب حرفامون،طرز حرف زدنمون،رفتارمون و خیلی چیزای دیگه میشدیم؟ اینا اصلاً سخت نیست...فقط مهربونی از یاد هممون رفته. یادمون رفته ممکنه با کوچکترین حرفمون که شاید ناخواسته از دهنمون بپره زندگی کسی رو میتونیم خراب کنیم. تنها حس من الان اینه که دلم میخواد از نامردمی بعضی از آدما که حتی خدارو هم فراموش کردن داد بزنم.....که حتی دیگه قسم خوردن و شکستنش براشون عادی شده. همش یاد اون داستانه توی کتاب عربی دبستان میفتم. که آقاهه اومد به اون مسافری که توی راه مونده بود کمک کنه،اونم اسبشو دزدید و رفت. آقاهه بهش گفت فقط جایی از کارت تعریف نکن که جوانمردی نمیره. حالا شده قضیه ما....من که دیگه قسم کسی رو هم باور نمیکنم چه برسه به حرف عادی کسی .نمیدونم چی بگم.فقط دلم خیلی پره قلم به دست میگیرم تا بنویسم. اما کدامین قلم یارای آن همه عضق،عشق و عشق را دارد؟ چگونه میتوان شیدایی شهبازی ها را به تصویر کشید و کفت و نوشت؟ چگونه میتوان از اخلاص برونسی ها سخن گفت؟ از شهامت حاج احمدها .... از نجوای شبانه باکری ها .... از غیرت باقری ها ... از علم شهریاری ها ... از هویزه،شلمچه،بازی دراز،خرمشهر و .... از کربلای 5 ،فتح امبین، رمضان و ... حاج ابراهیم تو چقدر قشنگ معنای عزت را میدانستی ،سرت را دادی اما .... و تو دستت را.و تو پایت را.و تو چشمت را.و تو ... و تو گمنام شدی ... بِسم رَبِّ الشُّهدا وَ الصِّدیقین. رایة الشهدا دوباره به میدان آمد تا از نقطه های "شین" شهید بگوید. خدایا توفیقش ده تا به "دالش" برسد.... یک سال دیگر گذشت ... خیالت تخت یک روز دقیقاً نمیدانم کدام روز اما شاید روزی حوالی تمام شدن دنیا آنجا که مطمئن شوم بعد از من کسی تو را نخواهد داشت از دوست داشتنی که بند نیامد از احساسی که حبس شد پشت نگاهم و چشمهایت ... که هیچوقت گذرشان به من نخورد! از پشتم که خمیده شد زیر بار اینهمه تنهایی از دستانم که لرزیدند پشت نوشتن حرفهایم از اشکهایم که چه گرم بودن وقت سرد بودنت از نگرانی ام پشت جواب ندادن هایت و بدتر از آن ...نبودنهایت از آن آدم ضعیفی که ساخت از من،غرورت ... یک روز قبل از دیر شدن قبل از انتها قبل از،از دست رفتنم حرفها دارم برایت ... امروز روز من است ....
Design By : Pichak |